روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
این یک مرثیه است. با چشمانی که خون می‌شود و از جایگاه دیدگان بر زمین سرد می‌بارد. در حالی که بر صورت، حالتِ وحشتناکِ هیچ ابدی می‌شود. این، آخرین وداع من با همه چیز است. پیش از آن که کاملا در همه چیز خُرد شوم. و تکه تکه های شخصیتم و خِرَدَم و روح بزرگ بیچاره‌ام که تصادفا در جسم حقیر نادیده گرفته شده‌ی من زندانی است پایمال شود و گم و نیست گردد و در جهانِ معنا ردی از آن باقی نماند.من می‌ترسم. من، گوشه‌ای در تاریکی پشت باقی‌مانده های تکه کارتنِ پاره‌ای از هراسِ اتفاقات پیش رو مخفی شده‌ام و از ترس خود را چهارزانو در آغوش گرفته‌ام و بر دارِ ترسیدنم. هیچ‌کس در جهانِ من آشنا نیست. همه غریبه‌اند. همه برای زیرِ چارپایه زدن از هم در حال سبقت گرفتن‌اند. من از هلهله‌ی کفتارها بر جشن مردنم می‌ترسم. می‌ترسم که دوستی نداشتم که حتی بر گور من خاک ریزد.پدر ... پدرِ فقیرِ شریفِ بی‌کسِ مرده‌ام. مرگ بهانه‌ای کافی برای شانه خالی کردن از هق‌هق یتیمانه‌ی پسرت نیست. من، تو را پشت باقی‌مانده‌ی تکه کارتنِ پاره‌ی عمرم می‌خوانم. که در پناه آن از همه چیز و همه کس که قصد آخرین بارقه‌های جانم را کرده‌اند، خود را پنهان نموده‌ام. من می‌ترسم. می‌ترسم و حتی نمی‌توانم از بیم شنیده شدن هق هقم بر ترس خود گریه کنم. شب، شبی ابدی از اندوه است. شبِ گریز از شب به دامن شب. من می‌ترسم بابا. من تکه‌پاره های تو را میان خاک و خل جستجو می‌کنم. تا از آن پدری برای خود بسازم. که دستی بر شانه‌ام شود. قوتی بر زانوهایم. بندی بر دلم. اما فقط مرثیه ایست بر بی‌کسی هایم.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در سه شنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 10:57 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 21:22